پنج شنبه, 08 اسفند 1398 20:03

ناسزاهای کریم ریقوی ذهنِ من به رضا امیرخانیِ منِ او!

کتاب من او رضا امیرخانی کتاب من او رضا امیرخانی https://www.instagram.com/zed.ghain/

منِ او هم تمام شد. از ظهر تا الان که نصفه شبه، علیِ حاج‌فتاح‌اینا، توی مغزم رژه میره. انقدر آروم و با طُمأنینه که دوست دارم بجای متن فقط بنویسم: علیِ فتاح، علیِ فتاح.
مه‌تاب نه! مریم نه! فقط علیِ فتاح!

بله. این علیِ فتاحه که توی سرمه. فقط و فقط علیِ فتاح. به قاعده‌ی هیکلِ دُرُشتِ نعمتِ گاوسوار، مغزم رو گرفته. ساکت و آرام، بدونِ هیچ حرفی فریاد میزنه: مَن عَشِقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ، ماتَ شَهيدا(۱).
میدونی علی آقا، انقدر از پایانِ داستان عصبانی‌ام که کریم ریقوی ذهنم نمیزاره با ادب باشم. دست‌مریزاد داداش، آدمی بودی واسِ خودت و ما نمیدونستیم. هِی وسط داستان به خودم میگفتم این یارو علی‌یه چقدر منگه، همش شیش میزنه! آخه قروم‌قات، جَخ یه تکونی به خودت بده و یه تیاتر بازی در بیار و حالِ داستان رو بیار سرِ جاش. آخه چرا میزاری این نویسنده‌ی از خدا بی‌خبر، هر بلایی که میخواد سرت بیاره؟! آخ که اگه ببینمش (نویسنده رو میگم). اگه ببینمش با همون تیزیِ موسی ضعیف‌کُش تا بندِ نافِشو، آره. بهش میگم: نویسنده‌ای که باش، قرار نیست چون قلم دستته سارتر و دیزی و پاریس و مه‌تاب و هفت‌کور و حیتلر (با ح!) و نژادِ اصیلِ آریایی و قزوین و اشتهارد و هِهههههی... بیخیالِ این حرفا. انگار قَلَمت شده فرمان کشفِ حجابِ رضاخانی و دلِ ما هم، حجاب و حیای مریم! با سرکار عزتیِ قلمت چه کردی با ما آقای نویسنده!
دلم از دستِ نویسنده گرفته. بنظرم اگه درویش مصطفا منو میدید، دستی به ریش سفیدش می‌کشید و صدایی صاف می‌کرد و تبرزینش رو می‌گرفت سمتم و میگفت: «به قولِ حاج کاظم آژانسِ شیشه‌ای، خیبری سوز داره، دود نداره. از علی آقای ما بیشتر از این انتظار نداشته باش... یا علی مددی!»

(۱): هر كه عاشق شود و خود را پاك نگه دارد و با اين حال بميرد، شهيد مرده است. پیامبرِ خدا ص.

دیدگاه شما