کتاب
در این مجموعه کتابهایی که مطالعه کردم یا کتابهای خوبی رو که می شناسم معرفی میکنم.
منِ او هم تمام شد. از ظهر تا الان که نصفه شبه، علیِ حاجفتاحاینا، توی مغزم رژه میره. انقدر آروم و با طُمأنینه که دوست دارم بجای متن فقط بنویسم:
علیِ فتاح، علیِ فتاح.
مهتاب، نه! مریم، نه! فقط علیِ فتاح!
بله. این علیِ فتاحه که توی سرمه. فقط و فقط علیِ فتاح. به قاعدهی هیکلِ دُرُشتِ نعمتِ گاوسوار، مغزم رو گرفته. ساکت و آرام، بدونِ هیچ حرفی فریاد میزنه: مَن عَشِقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ، ماتَ شَهيدا(۱).
میدونی علی آقا، انقدر از پایانِ داستان عصبانیام که کریم ریقوی ذهنم نمیزاره با ادب باشم. دستمریزاد داداش، آدمی بودی واسِ خودت و ما نمیدونستیم. هِی وسط داستان به خودم میگفتم این یارو علییه چقدر منگه، همش شیش میزنه! آخه قرومقات، جَخ یه تکونی به خودت بده و یه تیاتر بازی در بیار و حالِ داستان رو بیار سرِ جاش. آخه چرا میزاری این نویسندهی از خدا بیخبر، هر بلایی که میخواد سرت بیاره؟! آخ که اگه ببینمش (نویسنده رو میگم). اگه ببینمش با همون تیزیِ موسی ضعیفکُش تا بندِ نافِشو، آره. بهش میگم: نویسندهای که باش، قرار نیست چون قلم دستته سارتر و دیزی و پاریس و مهتاب و هفتکور و حیتلر (با ح!) و نژادِ اصیلِ آریایی و قزوین و اشتهارد و هِهههههی... بیخیالِ این حرفا. انگار قَلَمت شده فرمان کشفِ حجابِ رضاخانی و دلِ ما هم، حجاب و حیای مریم! با سرکار عزتیِ قلمت چه کردی با ما آقای نویسنده!
دلم از دستِ نویسنده گرفته. بنظرم اگه درویش مصطفا منو میدید، دستی به ریش سفیدش میکشید و صدایی صاف میکرد و تبرزینش رو میگرفت سمتم و میگفت: «به قولِ حاج کاظم آژانسِ شیشهای، خیبری سوز داره، دود نداره. از علی آقای ما بیشتر از این انتظار نداشته باش... یا علی مددی!»
(۱): هر كه عاشق شود و خود را پاك نگه دارد و با اين حال بميرد، شهيد مرده است. پیامبرِ خدا ص.
پینوشت: تصویر از zed.ghain
از روزی که تصمیم گرفتم کتاب خوان حرفه ای بشم، چند ماهی بیشتر نمیگذره. بطور متوسط ماهیانه یک یا دو کتاب خوندم. شیطان و خدای سارتر هم دیشب به اتمام رسید. خب، طبق معمول، بعد از مطالعه هر کتاب، احساسات رو کنار میزارم و عقل رو میارم وسط تا فکر کنم و تصمیم بگیرم. کتابِ نسبتاً لذت بخشی بود. انگار رفتم تئاتر. منم که تئاتر خیلی دوست دارم. با اینحال بحث لذت بردنِ من، از بحث باور داشتن من، جداست. بعد از اتمام کتاب، تصمیم گیری سختی نداشتم. من از جناب ژان پل سارتر سپاسگذارم که به بهترین نحو ممکن و البته خلاف علاقهی خودش، این موضوع رو با یه نمایشنامه تقریبا ۳۰۰ صفحهای به من فهموند که اگزیستانسیالیسم در مقابل مکتب اسلام ناب، کوچکترین حرفی برای گفتن نداره.
تنها جایی که کتاب تونست من رو بگیره اینجا بود:
گوتز: جهنم وضع مرا عوض خواهد کرد.
هاینریش: وضع تو را عوض نخواهد کرد. رفیقم به من گفته است (اشاره به شیطان) که زمین خواب است و خیال: فقط بهشت هست و جهنم و همین. مرگ فریبی است برای اهل خانواده؛ اما برای شخص مرده، همه چیز ادامه دارد.
فکر میکنم این دومین کتابیه که در قالب نمایشنامه نوشته شده بود و من تونستم مطالعه کنم. از نظر موضوع و نحوه نگارش مورد پسندم بود اما از نظر جهت گیری و نتیجه گیری اصلا.
امروز عصر که برای خریدِ کمی سبزیِ خوردن، بیرون رفته بودم، احساس میکردم حال و هوای خیابان، حدود سالهای ۱۳۰۰ رو داره. انگار به هر کجا که نگاهم میکردم، فرنگیس در چشمهام بود. حال و هوای سالهای دیکتاتوری و کشف حجاب. اما هرچی سرم رو چرخوندم ماکان رو ندیدم.
چقدر انسان عجیبی شدهام. شاید هم از ابتدا انسان عجیبی بودم! هر بار که کتابی رو میخونم، تعجبم بیشتر و بیشتر میشه. اون از کتاب پیرمرد و دریا، این هم از چشمهایش. حسِّ عجیبی دارم. احساساتِ اوایل نوجوانی و فوبیای سرهنگ آرامِ داستان. مردی بین من و معشوقم. حالا این معشوقه هرکی که میخواد باشه. اصلا توی اون سن، معشوقهای درکار نبود! اما ترسِ از نرسیدنِ من و اون به دلیل زورگوییِ یه شخص قدرتمند، همیشه روی سرم بود.
پیرمرد و دریای همینگوی رو که خوندم، در چند صفحهی پایانی بُغضم گرفته بود و چقدر این بُغض برام عجیب بود. چرا عجیب؟! چون اولاً باورم نمیشد که تا این حد، احساساتی باشم و دوماً یک کتاب بتونه من رو اینقدر متأثر کنه. بعد از اون، کتابهای زیادی من رو متأثر کردن و دیگه احساساتی بودنم برام چیز عجیبی نبود. اما چیز جدیدی که با خوندن کتاب «چشمهایش» در خودم دیدم، اتمسفرِ داستانه که من رو در خودش غوطهور کرده. هنوز خیال میکنم که در فضای داستانم. انگار سالهای سال با اون کاراکترها زندگی کردم. از ایران به ایتالیا و سپس پاریس رفتم و بعد مجددا به ایران اومدم و همراه ماکان به خراسان تبعید شدم.
اتفاقِ خوبی که اینبار افتاد اینه که خوشبختانه، احساسِ زیادی به فرنگیسِ داستان ندارم. آخه معمولا اولین اتفاقی که در نوجوانی در من میافتاد، عاشقِ نقشِ اول داستانها شدن بود! اما اینبار نه! نقشِ اول داستان، هیچکدام از معیارهای من رو نداشت. در عوض تا جای ممکن ماکان بودم، مخصوصاً اونجا که به فرنگیس گفت: «حق با شماست».
این گفتوگوی تلفنیِ فرنگیس و ماکان، برای من آشناست:
شب تمام شده و ساعت ۹ صبحه. من همچنان بیدارم. دل گرفتگی شدید آزارم میده. دل گرفتگی از چی؟! دقیقا نمیدونم، فقط میدونم خیلی خیلی از گذر عمرم متاسفم. این برای اولین باره که دوست دارم زمان به عقب بر میگشت و من ۱۸ سالم میبود. اگر الان ۱۸ ساله بودم تمام وقت و انرژیم رو روی کتاب خواندن، خودسازی و فکر کردن سپری میکردم. حسِّ انسانی ۵۰ ، ۶۰ ساله رو دارم که پزشک جوابش کرده و دو سه روزی بیشتر زنده نیست. دلم به هیچ کاری کشش نداره. هر فعالیتی رو میخوام شروع کنم، یکی درونم میگه: «دیگه دیره».
چندروزی هست که از خواندنِ رُمان کوتاه مسخ ترجمه صادق هدایت میگذره. هنوز جملات کتاب در ذهنم رژه میرن. من خیلی آدم احساساتیای هستم. نمیدونم چرا خیال میکنم گِرِگور سامسای کافکا منم! البته احتمالا خیلیای دیگه که کتاب رو خواندن، همین حال رو دارن و این از خصلتهای انسانهاست که با نقش اول، همزادپنداری کنن. اما تفاوتی بین من با دیگران هست و آن این که بعد از گذشتِ چندین روز، هنوز این حس همراهمه! این که یک روز صبح که از خواب پاشی و ببینی که به یک سوسک بزرگ تبدیل شدی و بجای دست و پا، شاخک داری و حتی دیگه نمیتونی به زبان انسانها حرف بزنی چقدر میتونه عجیب باشه؟! و عجیبتر اینکه با این حال، نگرانِ شغل و دیر رسیدنت به محل کار باشی. و آیا این مسخ نیست؟
شاید بعضیها بعد از خواندن کتاب، مسخ رو در پدر، مادر و خواهر گرگور بدونن که چطور آرزوهای دنیای کوچکشون سبب شد انسانهای وحشتناکی باشن که عزیزترینشون رو فراموش و رها کنن. شاید هم عدهای مسخ رو در تبدیل شدن انسانی به یک حشرهی زشت و چندش آوری همچون سوسک بدونن. اما من مسخ رو خودم میدونم. اینکه خودم نیستم. اینکه کسی در من تلقین میکنه: «دیگه دیره، تو زمان رو از دست دادی و برای رسیدن به آرمان هات زمانی نمونده». اما بنظرم دیگه کافیه. میخوام از این ذهن مسخ شده بیرون بیام و به خودم بفهمونم که من هنوز ۱۸ ساله هستم و دنیایی که من رو صدا میزنه. دنیای مطالعه، دنیای خودسازی و معنویت و در نهایت دنیای تفکر. آره انگار دارم سبُک میشم. حالم کمی بهتر شده. این منم. سلام دنیا.
بالاخره کتاب رو تموم کردم. هرچند خیلی کتاب کم حجمیه اما چون تمام صفحاتش من رو به فکر می برد خوندنش طول کشید. البته این کتابی نیست که آدم بخونه و بزاره کنار، بلکه هر چند ماه یک بار باید مجددا از اول شروع به خوندنش بکنم.
کتاب المقاماتُ العَلیَّه یا خلاصهی معراج السعاده که شیخ عباس قمی کتاب معراج السعاده رو که توسط ملا احمد نراقی نوشته شده رو خلاصه کرده تا مردم همیشه بتونن همراهشون داشته باشن و بارها و بارها مطالعه کنن!
کتاب خیلی خیلی خوبی بود. ایشالا سه ماه دیگه مجددا شروع میکنم به خوندنش.